2 ( خبره اومدنه یه فرشتۀ کوچولو )
فرشته کوچولوی نازنینم
از لحظه ای که فهمیدم در وجودم داری نفس میکشی،
یک بُعد دیگه از وجودم رو حس کردم
(مامان)
تمام دغدغم این شد که برای مراقبت از تو که هنوز....
خیلی خیلی کوچولو بودی باید چی کار کنم ؟؟؟
روزها می رفتم بانک، چون مرکزی بود ومن دفتر مدیرعامل بودم ،
ساعت کاریمون تا2 ظهر بود .
وقتی میومدم خونه حسابی خسته بودم
ولی مگه فکرم و حواسم یک لحظه بی تو می گذشت !!! کوچولوی نازم؟؟؟
تو بندر کسی رو نداشتم ، مامان و بابام وقتی خبر اومدن تو رو شنیدن ،
خیلی خوشحال وذوق زده شدن.
آخه داشتن پدرجون مادرجون می شدن
مادرجون چون معلم بچه هاست و باید مدرسه میرفت نمی تونست بیاد پیشم
ولی پدرجون اومد پیشمون.
راستی کوچولو میدونی ؟
وقتی من تو شکم مامانیم بودم ، مثل تو
مامان بابام به خاطر شغل بابا که راه سازی بود ،
بندر زندگی می کردن ، جالبه نه !!!!!