1( یه اتفاق جدید تو زندگی مامان بابا )
فرشته کوچولوی نازنینم
من و بابایی چند سال از ازدواجمون می گذشت
به خاطر کار بابا جون که مهندس عمرانه ،
تو شهر بندر عباس زندگی میکردیم .
مامان و بابا هردو شاغل بودیم.
بابایی تو یه شرکت مهندسی و مامانی بانک مشغول کار بودم.
تا اینکه ، یه روزی از روزا که می گذشت .........
خدا جون یه فرشتۀ کوچولو از آسمونا برای ما فرستاد
وقتی متوجه شدم یه " نی نی " در وجودم داره نفس می کشه !
باورم نمیشد
و یه حس جدید که هیچ وقت تجربش نکرده بودم
و یک نگرانی آمیخته با عشق .........
تمام تار و پودم رو داشت می لرزوند
باور نمی کنم ......
یه نی نی خیلی خیلی کوچولو درونم
داره نفس می کشه
یه نی نی که خدا می دونه چه شکلیه
دختره با پسر؟
وآیا می تونم مراقبش باشم؟
خدا جون کمکمون کن
نی نی کوچولومون صحیح وسالم بیاد در آغوشمون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی