، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

پرنسس سوفیا

3( وقتی در وجودم زندگی می کردی)

فرشته کوچولوی نازنینم    در وجودم حسّت می کردم و یه حسی بهم می گفت که کوچولوت دختره.   با بابا جون رفتیم نمایشگاه کتاب و 9 جلد کتاب خریدم از ماه اول بارداری تا ماه نهم . و شروع کردم به مطالعشون که خیلی کمکم کرد . و هر ماه یک جلدش مدام دستم بود.     ...
21 مرداد 1393

2 ( خبره اومدنه یه فرشتۀ کوچولو )

فرشته کوچولوی نازنینم    از لحظه ای که فهمیدم در وجودم داری نفس میکشی،  یک بُعد دیگه از وجودم رو حس کردم  (مامان)      تمام دغدغم این شد که برای مراقبت از تو که هنوز.... خیلی خیلی کوچولو بودی باید چی کار کنم  ؟؟؟        روزها می رفتم بانک، چون مرکزی بود ومن دفتر مدیرعامل بودم ، ساعت کاریمون تا2 ظهر بود . وقتی میومدم خونه حسابی خسته بودم   ولی مگه فکرم و حواسم یک لحظه بی تو می گذشت !!!  کوچولوی نازم؟؟؟   تو بندر کسی رو نداشتم ، مامان و بابام وق...
21 مرداد 1393

1( یه اتفاق جدید تو زندگی مامان بابا )

 فرشته کوچولوی نازنینم    من و بابایی چند سال از ازدواجمون می گذشت    به خاطر کار بابا جون که مهندس عمرانه ،  تو شهر بندر عباس زندگی  میکردیم . مامان و بابا هردو شاغل بودیم. بابایی تو یه شرکت مهندسی  و مامانی بانک مشغول کار بودم.   تا اینکه ، یه روزی از روزا که می گذشت ......... خدا جون یه فرشتۀ کوچولو از آسمونا برای ما فرستاد   وقتی متوجه شدم یه " نی نی " در وجودم داره نفس می کشه ! باورم نمیشد  و یه حس جدید که هیچ وقت تجربش نکرده بودم   ...
20 مرداد 1393